علیرضا شیخ حسینی – محمد ساردویی – ابوالفضل محمدی – حمید تقی زاده – منصور محمود آبادی – عباس پور خسروانی – سید عباس سعادت – یحیی دادی نسب (قشمی) – حسن مستشرق – احمد علی حسینی – محمد باباخانی – یحیی كسایی نجفی – رضا امام قلی زاده – حمید رضا مستقیمی – حسین قاضی زاده – مجید ضیغمی نژاد – جواد خواجویی – محمود رعیت نژاد – سید علی نور الدینی – محمد صالحی – حسین بهزادی – احمد یوسف زاده مولایی – سلمان زاد خوش.

به این اسامی دقت كنید. این اسامی مردانی است كه چند سال از بهترین سال های نوجوانی و جوانی خود را در كنار هم گذرانده اند. این ها گروهی از اسیران جنگ ایران و عراق هستند.

قصه ی این آدم ها كمی فراز و نشیب دارد؛ همه شان در یك روز، اما د ر چند جبهه ی مختلف اسیر شده اند؛ 10 اردیبهشت 1361. در لحظه ی اسارت، از نوجوان 13 ساله میان شان بود تا جوان هجده ساله، لحظه های اسارت شان هم پر از حادثه بوده.

 

 

 

لحظات اسارترضا امام قلی زاده – متولد 1343 – لحظه های اسارت را این طور تعریف می كند:" صبح روز عملیات بود كه فهمیدیم بیش از حد تعیین شده پیشروی كرده ایم؛ حدود چهار پنج خط جلوتر و میان عراقی ها بودیم. از 23 نفر، من بودم، احمد یوسف زاده، علیرضا شیخ حسینی، عباس پور خسروانی - كه مجروح بود-  و منصور كه - از همه مان كم سن و سال تر و جثه اش هم از همه كوچك تر بود ،14 ساله، اما با سعی و تلاش-  به زخم بچه ها رسیدگی می كرد. عراقی ها هر لحظه حلقه ی محاصره را تنگ تر می كردند. كم كم مهمات مان هم تمام شد. در این میان چند تا از بچه های بندرعباس هم با ما بودند. از جمله یك پیرمرد. وقتی عراقی ها به نزدیك ما رسیدند. پیرمرد كه فشنگ هایش تمام شده بود، با سنگ به عراقی ها حمله ور شد. عراقی ها هم به رویش رگبار بستند و..."

اسرا روانه ی شهر بصره می شوند. بعد هم بغداد، یحیی كسایی نجفی – متولد 1344 – تعریف می كند: "تو اتوبوس بودیم و داشتیم خیابان های بغداد را نگاه می كردیم. رسیدیم سر چهار راهی، عكس بزرگی از صدام رو دیوار ساختمانی خودنمایی می كرد. بچه ها تا این لحظه تو غم اسارت بودند. اما كم كم شوخی ها شروع شد. یكی ا زبچه ها با دیدن عكس صدام داد زد: برای سلامتی امام صلوات! بچه ها بلند جوابش را دادند؛ آن هم سه بار. نگهبانان عراقی، هاج و واج و عصبانی داد و فریاد كردند. یكی كمی عربی می دانست، گفت : بابا عكس صدام را دیدیم، سید الرییس، برایش صلوات فرستادیم. نگهبانان با رضایت سری تكان دادند، اسرا را بردند به وزارت دفاع كه به « استخبارات» معروف بود."

احمد یوسف زاده – متولد 1345 – می گوید: "با این كه كلی كتك خوردم اما حاضر نشدم بگویم چهارده سال دارم. آخر سر با دو سال تخفیف گفتم شانزده ساله ام. اما دیگر كار از كار گذشته بود و آن قدر كتك خورده بودم كه به درد مصاحبه نمی خوردم. برم گرداندند تو سلول، پیش بقیه. ساعتی بعد در باز شد و هیكل اسماعیل – سرباز شكنجه گر اتاق مصاحبه – تو در قاب شد.

از ملا صالح – مترجم مان – خواست نام كسی را از روی لیست تو دستش بخواند. صالح صدا زد « احمد، محمد، یوسف، یوسف زاده ». حیران بلند شدم. سرباز كمی خیره ام شد، بعد چیزهایی به صالح گفت: صالح، مشكوك نگاهم كرد. اسماعیل راه افتاد كه برود. در همین حال یكی از دوستان ارتشی گفت صالح بگو صبر كند. دوست ارتشی دو ماه قبل از ما اسیر شده بود و كمی عربی می دانست اسماعیل برگشت، نگاه تندی به او كرد و از صالح خواست حرف هایش را ترجمه كند. دوست ارتشی گفت: صالح به او بگو كه این پسر اشتباه گفته، بگو، می گوید چهارده سالش است!  از همین چیزها به او بگو... بعد رو به من گفت: اخوی جان! ظاهراً می خواهند شما را برگردانند به ایران ... شاید راست باشد. این كار را برای تبلیغات می كنند. این یارو – اسماعیل – الان داشت به صالح می گفت كه ما به او می گوییم، بگو چهارده سالت است، قبول نمی كند. اگر قبول می كرد می فرستادیمش ایران. به این ترتیب علیرغم میل باطنی، من هم شدم جزو 23 نفر..." این گروه از بقیه جدا و به جای دیگری در همان استخبارات برده می شوند. از همین جا ملا صالح قاری هم می شود مترجم شان. او كه متولد سال 1320 است، می گوید: "قبل از انقلاب مدت ها در زندان های شاه با بسیاری از بزرگان مانند مرحوم طالقانی دربند بودم. بعد از انقلاب در رادیو آبادان مشغول به كار شدم. مدتی بعد درحال انجام یك مأموریت مخفیانه روی آب، توسط عراقی ها محاصره شدیم. برای این كه آنها بویی نبرند، قایق را غرق كردم و خود تن به اسارت دادم." علیرضا شیخ حسینی – متولد 1345 – در باره آن روزها می گوید: "وقتی عراقی ها از صالح خواستند تا ما را بر حسب بسیجی، سپاهی یا ارتشی بودن جدا كند، صالح رو به ما گفت: بسیجی ها یك طرف ، ارتشی ها یك طرف و سپاهیان هم كه ندارید یك طرف. و ما فهمیدیم كه نباید بگوییم سپاهی هستیم و گر نه ..."

احمد یوسف زاده در ادامه تعریف می كند: "وقتی به اتاق جداگانه ای برده شدیم، ابووقاص – رییس زندان – آمد نزدمان . بعد از صالح خواست تا حرف هایش را برای ما ترجمه كند و صالح گفت: شما را از بقیه جدا كرده ایم فقط به خاطر این كه كوچك تر از بقیه هستید. رییس جمهور دستور داده شما را آزاد كنیم. ایشان فیلم شما را، وقتی بصره بودید، دیده و دستور داده به وضع شما رسیدگی كنیم.دستور داده سه نفرتان را  توسط صلیب سرخ بفرستیم پیش خانواده هایتان، شما هم به خاطر محبتی كه در حقتان كرده، دعایش كنید.محمد ساردویی دست هایش را بالا گرفت و با صدای بلند گفت: خدا نصفش كند! گفتیم: آمین. ابووقاص هم لبخند تشكر آمیزی زد و رفت!"

23 نفر به دو اتاق مثلثی شكل برده می شوند. صبح روز بعد عراقی ها برای شان صبحانه می آورند؛ آن هم تخم مرغ، لباس های نظامی شان را هم گرفتند و به هر كدام یك پیراهن و شلوار شخصی دادند. پیراهن ها در دو رنگ زرد و آبی و شلوارها هم كرم یا قهوه ای كم رنگ بود تبلیغات عراقی ها شروع شد. اعلام كردند كه به دستور رییس جمهور محبوب شان(!) قرار است اسرای اطفال ایرانی كه به زور روانه ی جبهه شده اند ، آزاد شوند.

محمد ساردویی – متولد 1343 – از اولین تبلیغات آنها چنین یاد می كند: "بیست و سه نفرمان را بردند تو محوطه ی وزارت دفاع. روی زمین های چمن نشستیم. تعدادی نوشابه هم روی میزی چیده بودند. جالب بود كه ما به تصور این كه مبادا چیز دیگری تو قوطی ها باشد، لب به آن نزدیم. خبرنگار، خانمی بود از روزنامه ی الفبا. علیرضا شیخ حسینی با او صحبت كرد. خیلی هم تند و صریح جواب سؤال های او را داد. تصور ما این بود كه علیرضا حتما كتك سیری از عراقی ها بخورد. روز بعد وقتی یك نسخه از روزنامه را به ملا صالح دادند و علیرضا فهمید كه از زبان او همه چیز را وارونه جلوه داده اند، دادش به هوا رفت."

 

 

 

زیارت وشهر بازی همان روز عراقی ها 23 نفر را سوار ماشینی می كنند. كم كم مقصد معلوم می شود؛ زیارت كاظمین. اسرا مشكل دیگری هم داشتند. بدن های خونی و زخمی شان بود. به سختی عراقی ها را راضی می كنند تا حداقل اجازه بدهند وضو بگیرند. محمد ساردویی یادآوری می كند: "تقریباً وضوی مان تمام شده بود كه انگار به فوأد برخورد. گفت: ناسلامتی ما هم مسلمانیم. و آمد تا وضو بگیرد. اما چه وضویی! همه فهمیدند كه او اصلاً نمازهم نمی خواند.رفتیم صحن حرم، اطراف ضریح را خلوت كرده بودند. توجه مردم به ما جلب شده بود، شاید به خاطر كم سن و سالی بود. بچه ها تو حال خودشان بودند و گریه می كردند.

یك ربعی گذشت پیرمردی شروع به خواندن زیارتنامه كرد، عراقی ها كم كم حوصله شان سر رفت و به زور بیرونمان كردند. فواد منتظرمان بود. روز دیگر آمدند و دو مرتبه همه را بیرون بردند. اسرا سوار ماشین شده و حركت كردند. مقصد شهربازی بغداد بود: حدیقه الزوار."

قبل از ورود به پارك چند نفر از كودكان عراقی هم، قاطی بچه ها می شوند. بعد به زور آن ها را سوار اسباب بازی ها می كنند؛ قطار برقی، تاب و ... اسرا سرها را پایین می اندازند. اما خودشان هم از این وضعیت خنده شان گرفته بود. آن ها را سوار اسباب بازی هایی كرده بودند كه مخصوص كودكان زیر ده سال بود. بانی این كار مدرسه ای در بغداد بود. محمد ساردویی خود را به بیماری می زند و گوشه ای می نشیند. او حتی در مصاحبه ها هم شركت نكرده و هر بار به نوعی از زیر آن شانه خالی می كند. پس از ساعتی این جمع به ظاهر مرفه به سلول شان برگردانده می شوند.

23 نفری كه به ظاهر وضعیت ایده آلی داشتند، برای رفتن به دستشویی – تنها سه سرویس دستشویی كه یكی اش خراب بود- تنها 5 دقیقه فرصت داشتند و عراقی با صدای بلند داد می زدند: كل خمس دقات؛ همه، پنج دقیقه. بعد از این زمان بچه ها را به باد كتك می گرفتند. به طوری كه حتی عده ای خود را نجس می كردند. كم كم به فكر می افتند و یك قوطی شیر خشك پیدا می كنند؛ قوطی 4 كیلویی . آن را در گوشه ای از اتاق گذاشته و دورش پتو می كشند. به این ترتین مشكلات شان حل می شود. بعضی از بچه ها كه جسارت بیشتری داشتند، گاهی با عراقی ها، محكم و تند صحبت می كردند. صالح با توجه به سن و سالش، حرف های آن ها را طوری ترجمه می كرد تا آنها دچار مشكل نشوند؛ بچه هایی مثل حسن مستشرق و حمید تقی زاده.

دیدار باصدام در ادامه مطلب

 

 

 

 

روز موعود فرا می رسد. یك روز صبح، ابو وقاص – رییس زندان – وارد سلول اسرا می شود. از اسرا می خواهد كفش بپوشند و آماده از سلول خارج شوند. آن ها را سوار ماشین كرده و حركت می كنند. آنها را به بهانه ی دیدن صلیب سرخ راهی می كنند. كمی بعد به منطقه ای از شهر می رسند كه به نظر خلوت تر است. از چند پست نگهبانی گذشتند تا به محل مورد نظر رسیدند. محمد ساردویی تعریف می كند:" كم كم به شك افتادیم. پیش صلیب سرخ رفتن كه این همه مشكل ندارد. رسیدیم به محوطه ای مانند ترمینال جنوب؛ ساختمانی دایره ای آن جا بود كه توی یك گودی قرار داشت. ساختمان، چندین ورودی بزرگ داشت. از در بزرگی وارد شدیم. سمت چپ اتاقی بود. گفتند یكی یكی وارد آن جا شویم. وقتی از در رد می شدیم، دستگاه الكترونیكی، كنترل مان می كرد. دوباره برمان گرداندند و گفتند كمربندها تان را باز كنید؛ قلاب آن فلزی بود و صدای دستگاه در آمد. یك ربعی منتظر ماندیم. ابووقاص هم تا این جا با ما آمد. او كارتی داشت كه با نشان دادن آن توانست تا این مرحله ما را همراهی كند. یك ربع بعد وارد سالن بزرگی شدیم. سالنی شیك كه یك میز بزرگ كنفرانس وسط آن بود. دور میز حدود پنجاه صندلی قرار داشت. اولین چیزی كه نظرمان را جلب كرد، دوربین فیلمبرداری بود. البته بدون فیلمبردار.... حسین بهزادی كه متولد 1343 است، ماجرا را این طور ادامه می دهد:  رو صندلی ها نشستیم. چند دقیقه ی بعد یك نفر آمد و چیزی تو گوش ملا صالح گفت. صالح هم رو به ما كرد و گفت : تا چند دقیقه دیگر، یك نفر وارد سالن می شود. همه به احترام او بلند شده و كف می زنیم. چند لحظه بعد دری باز شد و ما در میان ناباوری صدام را دیدیم. در حالی كه دست دخترش حلا را گرفته بود. جلوی او افسری تندتند دولا می شد. و قالیچه ها را جلوی پای صدام می گذاشت. صدام در حالی كه محافظین و گروه فیلمبردارها دنبالش بودند، بر روی قالیچه ها قدم می گذاشت و جلو می آمد. پشت سرشان هم یك افسر دیگر تند تند قالیچه ها را جمع می كرد. صدام با دخترش آمد و روی صندلی اصلی میز كنفرانس نشست..."

سید علی نورالدینی متولد سال - 1345- ادامه ی ماجرا را این طور بیان می كند: "نشست و گفت اهلاً و سهلاً شما كودكید، باید الان توی مدرسه باشید، نه میدان جنگ. ما خواهان صلحیم. اما ایران به آتش جنگ دامن می زند..."

احمد یوسف زاده می گوید: "صدام جمله ای گفت كه تیتر تمام روزنامه ها شد؛ كل اطفال العالم، اطفالنا؛ همه كودكان دنیا، مثل بچه های ما هستند. ما می خواهیم شما را آزاد كنیم. بروید خانه هاتان. بروید درس بخوانید، دكتر بشوید، مهندس بشوید و برای من نامه بدهید. بعد گفت كه از آلبوم شخصی اش به ما عكس یادگاری می دهد... "

و بهزادی ادامه می دهد: "بعد از بچه ها سؤالاتی كرد ملا صالح ترجمه می كرد. پرسید كی پدرش فوت كرده؟ یحیی كسایی دستش را بالا برد. اسم و فامیل اش را پرسید. وقتی یحیی گفت: نام من یحیی كسایی نجفی است، صدام پرسید شما اهل نجف هستید؟ جواب یحیی منفی بود."

منصور محمود آبادی – متولد 1347 – ادامه می دهد: "بعد صدام متوجه یحیی دادی نسب شد. یحیی در میان ما، كاملاً به چشم می آمد. او مانند آفریقایی ها بود، پوست بدنش سیاه و موهای سرش وزوزی. صدام از او پرسید شما سودانی هستید؛ یحیی خودش را معرفی كرد و گفت كه اهل جزیره ی قشم است . صدام گفت: ها! جزیره قشم بزرگ ترین جزیره ی خلیج عرب(فارس) ..."

در این موقع، محافظان صدام طوری ایستاده بودند كه دوربین نتواند آن ها را نشان بدهد و به نظر یك جلسه آزاد بیاید. حسین بهزادی می گوید: "جعبه ای آوردند و جلوی صدام گذاشتند. برایم سوال شد كه آن چیست. كمی بعد صدام در آن را باز كرد و سیگاری در آورد. سیگار برگ. صدام خنده های بلندی سر می داد. به كمك همین خنده ها به اوضاع مسلط می شد."

و منصور این طور می گوید: "كمی بعد صدام پرسید، كی می تواند جوك بگوید. بچه ها چیزی نگفتند. دوباره خودش گفت: خوب عیبی ندارد، حالا من از دخترم می خواهم یك جوك بگوید. بعد رو كرد به دخترش حلا و گفت: حلا، تو یك جوك می گویی؟ حلا  كه به نظر نقاشی می كشید جواب داد: نه! نمی گویم. بچه ها خنده شان گرفت. این خنده ها ، سوژه ی خوبی دست عكاسان داد. صدام باز هم با خنده های بلند به اوضاع مسلط شد..."

حمید مستقیمی متولد – 1346 – ادامه می دهد: "صدام گفت حالا از دخترم حلا می خواهم به نشانه ی پیام صلح و دوستی، به هر یك از شما یك گل سفید هدیه كند. بعد حلا بلند شد. محافظی هم سبد گل را در دستش گرفت. حلا به هر یك از ما گلی هدیه كرد..."

حسن مستشرق كه متولد 1345 است آخر ماجرا را این طور شرح می دهد: "آخر سر صدام از ما خواست كه برویم پشت سرش تا عكس یادگاری بیاندازیم. محمود رعیت نژاد – متولد 1344 – از من پرسید چه كار كنیم. بیا كلت اش را برداریم. گفتم مگر می شود. همه مان را می كشند، گفت عیبی ندارد . بگذار این كار را بكنیم. محمود رفت پشت سر صدام. افسران محافظ هم پشت سرش بودند. من هم مشغول سرگرم كردن محافظین شدم. محمود دستش را آرام برد به طرف شانه های صدام. اما ناگهان یكی از محافظین چنان به دست و صورت محمود زد كه بنده ی خدا پرت شد آن طرف."

بعد از این صدام از سالن خارج می شود. اسرا را هم خارج می كنند. در راه برگشت آنها را در میدانی پیاده می كنند. بعد از آنها می خواهند آرام و چند تا چند تا با هم قدم بزنند. دوربین ها هم مشغول می شوند. بچه ها متوجه می شوند و به نشانه ی اعتراض هر یك گوشه ای می نشینند. عراقی ها كه در پشت دوربین ها بودند، سراغ بچه ها می روند. بعد با باتوم و كتك آن ها را مجبور می كنند كه به هر چه آنها می خواهند عمل كنند. بچه ها به زور باتوم و كتك حركت می كنند و ...

 

 

 

دیدار با صلیب سرخ وچایكمی بعد عملیات رمضان  آغاز می شود. 23 نفر به زندانی در شمال بغداد برده می شوند. صلیب سرخ هم می تواند بچه ها  را ببیند. با رفتن به زندان شمال بغداد، جسورتر شده و به صراحت از عراقی ها می خواهند كه آنها را به اردوگاه، نزد سایر اسرا ببرند. با كم تر شدن حجم تبلیغات، اسرا خاطرات بهتری برای گفتن دارند. محمد صالحی می گوید: "خیلی وقت بود چای به ما نداده بودند. خلاصه حسابی هوس كرده بودیم. یك دفعه نگهبان عراقی آمد  به صالح گفت: صالح بپرس ببین چایی می خواهند . علیرضا شیخ حسینی كه هوس كرده بود، می خواست بگوید بله می خواهیم، خیلی هم می خواهیم ، داد زد: نعم نعم خیلی هم نعم! خلاصه همه زدند زیر خنده. بعد كه چایی آوردند ، نفری نصف استكان هم نرسید..."

 

مسابقهتو محوطه زمین والیبالی هم بود. البته فقط یك تور والیبال بود. گاهی بچه ها بازی می كردند. یك بار عراقی ها تصمیم به مسابقه گرفتند. محمد ساردویی می گوید: "توی بچه های ما، بعضی ها والیبال خوبی داشتند، مثل احمد یوسف زاده و ... آن روز بازی را بردیم."

منصور محمود آبادی می گوید: "غذا در زندان شمال بغداد كم بود. یك روز صبح آش شوربا آوردند. از بس كم بود كه نخوردیم. نگهبان عراقی آمد ظرفش را ببرد. با دیدن ظرف گفت: چرا نخوردید: حمید مستقیمی گفت: این غذا مال یك نفر است و ما 23 نفر!نگهبان گفت: نه بابا! چی داری می گویی: حمید ظرف غذا را برداشت و رو به من گفت: بخور.گفتم: می تركم. خود او آن را یك نفس بالا كشید. نگهبان عراقی جا خورد. بعد حمید گفت: این وضع غذاتان است كه فقط من را سیر كرد..."

و یك خاطره هم سید عباس سعادت متولد – 1344 – دارد: " در ایران كشتی گیر بودم. یكی از نگهبانان عراقی، مدعی كشتی گیری بود. بالاخره یك بار با هم كشتی گرفتیم. بعد از مدت كمی او را زمین زدم. به طوری كه حتی صورتش هم یك مقداری خراش برداشت. غروب كه شد كریم عراقی با همان نگهبان آمد تو سلول مان و به من گفت: قبول نیست. باید دوباره جلوی من كشتی بگیرید. من هم با بچه ها مشورت كردم. نظر بچه ها این بود كه طوری كشتی بگیرم تا نه ببازم  نه ببرم. در عوض از شكنجه و كتك احتمالی رهایی می یافتیم. با نگهبان عراقی سرشاخ شدم. اما این بار مدارا كردم. خلاصه ده دقیقه یك ربعی با هم كلنجار رفتیم. هردو خسته شدیم  ماجرا به خوبی و خوشی گذشت..."

 

نماز جماعتاین جا اسرا، كم كم جسارت به خرج دادند و نماز جماعت بر پا كردند. پیش نماز هم گاهی محمد ساردویی و گاه یحیی كسایی نجفی می شد. هر چند محمد صالحی هم به سفارش ملا صالح گاهی پیش نماز بود. حتی یك با ر بچه ها از یك استوار عراقی می خواهند كه قرآن برایشان بیاورد. آن استوار، یك جلد قرآن از منزل اش می آورد. آن را در یك دستمال سفید پیچیده بود. استقبال بچه ها به قدری بود كه شب ها به نوبت همدیگر را برای خواندن قرآن بیدار می كردند. عراقی ها در مقابل فشار 23 نفر تسلیم شده و آن ها را به اردوگاه رمادی می برند. در این ارودگاه بچه ها را به آسایشگاهی می فرستند كه داخل آن افراد سالخورده بودند. هر از گاهی هم سر و كله خبرنگاران برای تهیه خبردر ارودگاه پیدا می شد. اما 23 نفر دیگر با هم متحد شده بودند و باج نمی دادند. بعد از گذشت چند ماه، دوباره فیل عراقی ها یاد هندوستان می كند. صدام اعلام می كند كه می خواهند اسرای خردسال را از طریق فرانسه آزاد كند. یك روز دوباره می آیند اردوگاه دنبال 23 نفر.  همه شان را سوار مینی بوسی كرده و می برند استخبارات بغداد. ملا صالح را دوباره در آن جا می بینند كه می گوید: "باز هم شما چرا نمی روید خانه هاتان و دست از سر من بر نمی  دارید." عراقی ها آمار ملا صالح را به صلیب سرخ نمی دادند. اما حضور 23 نفر و اعلام این كه چنین شخصی در استخبارات هست، صلیبی ها را وادار به واكنش می كند. به هر حال صالح هم نجات پیدا می كند.

 

 

 

اعتصاببیست و پنج روز از آمدن اسرا به استخبارات می گذرد. اما گویا عراقی ها آن ها را فراموش كرده اند.

بعد از گذشت بیست و پنج روز، اسیر مجروحی را نزد آن ها می آورند. نامش طباطبایی بود و عصا به دست. آن قدر او را شكنجه كرده بودند كه اسرا تصمیم می گیرند اعتصاب كنند.

خواسته هایشان را هماهنگ می كنند و قرار می شود از روز بعد چیزی نخورند. شرایط شان این بود:

1-   دیدار با صلیب سرخ. 2- درمطبوعات شان اعلام كنند كه این ها بچه نیستند. 3- آن ها را به اردوگاه برگردانند.

موضوع را با صالح در میان می گذارند. و او هم مخالفتی نمی كند. محمد ساردویی یادآوری می كند: "این جریان مصادف بود با اعتصاب مبارزین ارتش جمهوریخواه ایرلند. یكی از آن ها به نام بابی ساندز چهل روز اعتصاب كرد  بعد مرد. ما هم یك مقدار از او یاد گرفتیم. اعتصاب را تحت هیچ شرایطی نشكنیم. اگر زیرش می زدیم، پوست مان كنده بود. صبح كه عراقی ها صبحانه آوردند، مجید ضیغمی نژاد متولد - 1343 – رفت غذا را گذاشت دم در . مجید تو بچه ها به اصطلاح كتك خورش خوب بود، سلمان هم. عراقی ها، آمدند و منصور و حمید مستقیمی را فرستادند بیرون و شروع كردند به زدن آنها. بچه ها رفتند پشت در و محكم به در زدند. عراقی ها در را باز كردند. مجید و سلمان پریدند بیرون . گفتند ما را هم بزنید. عراقی ها هم زدند. خیلی كتك خوردند اما كسی زیر بار نرفت. تهدیدمان كردند كه اگر تا نیم ساعت دیگر چیزی نخورید، دوش آب جوش انتظارتان را می كشد. این نیم ساعت انگار چهار روز بر ما گذشت. خبری از عراق ها نشد. شب كه شد، باز هم چیزی نخوردیم. سربازان عراقی و یكی دو نفر كه با ما بودند، مسخره مان كردند. اسماعیل، نگهبان عراقی با خنده می گفت: شماها بچه اید، می خواهید ادای بابی ساندز را در آورید، می خواهید قهرمان بازی در آورید و...

از روز دوم خنده شان برید دیگر با احترام نگاه مان می كردند. روز سوم یا چهارم، منصور محمود آبادی و رضا امام قلی زاده حال شان بد شد. صالح، نگهبانان را صدا كرد. آمدند و آن ها را بردند. رییس بیمارستان كه خودش نظامی بود، با دیدن آن ها جا خورده و داد و بیداد كرده بود. بعد گوشی تلفن را برداشته و به مقامات بالا زنگ زده بوده این چه وضعی است. این 23 نفر را همه می شناسند و اگر اتفاقی بیفتد....

بعد از ظهر روز چهارم یكی از عراقی ها آمد كه تیمسار قدوری می خواهد با شما صحبت كند، نماینده تان بلند شود، برویم. می دانستیم كه دنبال سر نخ قضیه می گردند. گفتیم ما نماینده نداریم، تصمیم جمعی گرفته ایم. گفت : نه ! یكی را انتخاب كنید. حمید مستقیمی بلند شدو گفت عیبی ندارد، من می روم.

حمید رفت و ما با دلهره منتظر شدیم . نیم ساعت گذشت. حمید برگشت. گفت: قدوری گفته شما اعتصاب را بشكنید، ما فردا می فرستیم تان اردوگاه. قبول نكردیم. دوباره عراقی ها آمدند و گفتند: این بار تیمسار قدوری می خواهد با سه نفر از شما صحبت كند. من، علیرضا شیخ حسینی و حمید مستقیمی بلند شدیم  رفتیم. چهار پنج دقیقه راه بود از شدت ضعف سرمان گیج می رفت. ولی هر طور بود خودمان را رساندیم. بدون سلام نشستیم. دیگر حسابی جسارت پیدا كرده بودیم. شروع كرد به صحبت. گفت: این كارها چیه؟ می خواهید قهرمان بازی در بیاورید... بی فایده بود. دستور داد بقیه را هم بیاورند. منتظر شدیم تا بقیه هم بیایند."

 احمد یوسف زاده می گوید:" حسابی نگران شان بودیم. تا این كه نگهبان عراقی در را باز كرد و گفت همه تان بیایید راه افتادیم. تعداد صندلی ها كم بود. نشستیم رو زمین. خواسته هامان را گفتیم. برای هر كدام بهانه ای آورد؛ ما نگفتیم شما بچه اید، شمایید كه بچه بازی در می آورید، نمایندگان صلیب سرخ نیستند. در آخر گفت:شما غذا بخورید، پنج روز دیگر، روز عید ارتش ماست، یك روز بعد خودم می فرستمتان اردوگاه. قبول نكردیم، عصبانی شد. داد و بیداد كرد. گفت: این جا عراق بزرگ است. از هیچ كس كاری ساخته نیست. نه از صلیب سرخ، نه هیچ جای دیگر. فقط رییس جمهور محبوب این جا دستور می دهد. زیر بار نرفتیم. گفت: باشد آن قدر ادامه بدهید تا بمیرید. حالا به نگهبان می گویم حتی چایی هم به شما ندهند. برگشتیم تو سلول و منتظر ماندیم. آفتاب روز پنجم سر زد. صالح نگران مان بود دو ساعت بعد نگهبانی آمد و گفت: زود باشید! آماده شوید برای رفتن به ارودگاه. خدا را شكر كردیم. از صالح خواستیم بپرسد منصور و رضا چه می شوند. گفت: تیمسار دستور داده بین راه در بیمارستان سوارشان كنند. منتظر ماندیم تا آن ها را آوردند. موقع خداحافظی از صالح بود. سخت بود. سوار مینی بوس شدیم  آمدیم غذا را در ارودگاه بخوریم. انصافاً بچه های اردوگاه با این كه از وقت غذای ناچیز اردوگاه گذشته بود، سنگ تمام گذاشتند..."

این اعتصاب خبرش هیچ جا درز پیدا نكرد. عراقی ها دست از سر 23 نفر برداشتند. البته به صورت خاص، وگرنه بعدها اردوگاه بین القفسین را ساختند برای نگهداری به اصطلاح خودشان اطفال.

حالا سال ها می گذرد. این 23 نفر به توصیه ی صدام! هر كدام دكتر و مهندس شده اند؛ از استاد دانشگاه – محمد ساردویی – بگیر تا پزشك بیمارستان – حسین بهزادی و علیرضا شیخ حسینی – و...

سال ها بعد احمد یوسف زاده، به توصیه صدام عمل كرد. برای او نامه ای نوشت. نامه را د ر روزنامه به چاپ رساند تا شاید صدام هم آن را بخواند. گوشه هایی از آن نامه چنین است: "آقای صدام حسین ! اگر یادت باشد خواسته ی دیگری هم از ما داشتی. امروز كه من از دانشگاه فارغ التحصیل شده ام، در پاسخ به همان درخواست توست كه این نامه رامی نویسم... می گفتی، همه كودكان دنیا كودكان ما هستند. راستی مگر كودكان حلبچه كه در آغوش مادران مرده شان به جای شیر، گازخردل فرو بردند، مال این دنیا نبودند. مگر امیر پانزده ساله – امیر شاه پسندی، اهل كرمان كه سخت ترین شكنجه ها را در اردوگاه ها ی عراق تحمل كرد – كه نقیب محمد، افسر بعثی تو، زیر تازیانه سیاهش كرد و بعد هم با اتوی داغ گوشت پاهای او را كند و وادار كرد با همان پاهای بریده شده روی شن های ارودگاه بدود از فرزندان همین دنیا نبود؟

صدام حسین! همه ی آن رزمندگان كوچكی كه در آوریل سال 1982 به حضورشان پذیرفتی با تحمل شكنجه هایی كه ذكرشان در ستون این روزنامه نمی گنجد، پس از گذراندن شیرین ترین سال های عمرشان در شكنجه گاه های تو، سرانجام با گردنی افراشته قدم به خاك میهن شان گذاشتند و امروز همه دكتر و مهندس شده اند و در سازندگی كشورشان سهیم هستند...

در پایان این مثل ایرانی ها را هم به خاطر بسپار كه زمستان می گذرد اما رو سیاهی به ذغال می ماند."

 

 

 

 



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 16 آبان 1395برچسب:, | 14:14 | نویسنده : مهراد رحمانی |

 

 

 

منبع: hijab2018.loxblog.com



تاريخ : پنج شنبه 13 آبان 1395برچسب:, | 16:12 | نویسنده : مهراد رحمانی |

منبع: hijab2018.loxblog.com



تاريخ : پنج شنبه 13 آبان 1395برچسب:, | 16:11 | نویسنده : مهراد رحمانی |

 

 

منبع: hijab2018.loxblog.com



تاريخ : پنج شنبه 13 آبان 1395برچسب:, | 16:8 | نویسنده : مهراد رحمانی |

 شهید محمد علی جهان آرا سال ۱۳۳۳ در خانواده‌ای مستضعف، مسلمان، متعهد و دردکشیده در خرمشهر متولد شد.

پایبندی خانواده (بویژه پدرش) به اسلام عزیز باعث شد که از‌‌ همان کودکی عشق به خدا و خاندان عصمت و طهارت (ع) در جان و قلب محمد ریشه دواند. از همین ایام وی تحت نظر پدر بزرگوارش به فراگیری قرآن مجید پرداخت. فعالیتهای سیاسی – مذهبی فعالیتهای سیاسی – مذهبی شهید جهان‌آرا از شرکت در جلسات مسجد امام صادق (ع) خرمشهر شروع شد. واز‌‌ همان زمان مبارزه جدی او علیه طاغوت آغاز شد.

 

جهان ارا

 

 

 بقیه در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 12 آبان 1395برچسب:, | 22:8 | نویسنده : مهراد رحمانی |

سيدمرتضي آويني 20 مهر 1326 در شهر ري به دنيا آمد.در سال 1333 كلاس اول دبستان را در خمين به پايان رساند.دو سال بعد به دليل موقعيت شغلي پدر از خمين به زنجان رفتند.

                                    

از آنجا كه در زنجان مدرسه‌اي نبود بنابراين پدر وي مدرسه‌اي را داير كرد و مرتضي توانست دوره ابتدايي را در آن مدرسه تمام كند.دبيرستان خود را هم در كرمان در رشته رياضي پشت‌سر گذاشت.

                                             

آويني خدمت سربازي خود را نيز در نيروي هوايي به پايان رساند و در سال 1344 وارد دانشكده هنرهاي زيبايي شد.

وي در دوران دانشجويي نسبت به مسائل روز و مسائل هنر پي‌گير بود و البته بسيار تلاش ميكرد كه هر مسئله‌اي را در اين ارتباط خودش دريافت كند.

شهيد آويني در معماري و ادبيات به دنبال معناي واقعي هنر بود و در عين حال كه دانشجوي هنر بود به فلسفه و ادبيات نيز علاقه فراواني داشت.

 



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 12 آبان 1395برچسب:, | 22:1 | نویسنده : مهراد رحمانی |

 جملات زیبا از حضرت امام خمینی (ره) و مقام معظم رهبری درباره شهید و شهادت

 

امام خمینی (ره) :

* هراس ، آن دارد كه شهادت مكتب او نيست.

* شهادت رمز پيروزي است.

* ملتي كه شهادت را آرزو دارد پيروز است.

* شما چه در دنيا پيروز بشويد يا به شهادت برسيد  ، پيروزمنديد.

* شهادت عزت ابدي است .

*شهادت فخر اوليا بوده است و فخر ما. 

  بقیه مطلب در ادامه مطلب



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 11 آبان 1395برچسب:, | 15:54 | نویسنده : مهراد رحمانی |

این جانب حسین رحمانی، فرزند عباس، متولد ۱۳۴۲، بشناسنامه شماره‌ی ۹۳۵۰ صادره از قزوین شهادت به وحدانیّت خداوند و رسالت پیامبر بزرگ اسلام و ولایت حضرت علی‌بن ابیطالب (ع) و یازده فرزند پاکش و ولایت حضرت امام خمینی (روحی فداه) می دهم. برای این جانب سه روز روزه و یک سال نماز بدهید. بابت حق‌الناس عمومی مبلغ یکهزار تومان بدهید. وصی این جانب پدرم می‌باشد که بعد از من عهده‌دار سرپرستی فرزندم شود. اگر این جانب لایق بوده و به شهادت رسیدم از کلیه دوستان، آشنایان و فامیل حلالیت می‌طلبم. پدر و مادر عزیزم! گر چه فرزند خوبی برای شما نبودم اما امیدوارم مرا حلال کنید و راضی باشید به رضای خدا و مصلحت او و صبر را اگر چه بسیار مشکل است پیشه خود کنید. این جانب شاید لیاقت سفارش و توصیه نداشته باشم ولی از باب آن که در وصیت‌نامه‌ام انجام وظیفه کرده باشم لذا از امت شهیدپرور به ویژه خانواده خودم می‌خواهم که همواره پشتیبان اسلام و انقلاب اسلامی بوده و گوش به فرمان امام عزیزمان باشند و جنگ را فراموش نکنید. از خواهران و برادران حلالیت می‌طلبم و آنها را به تقوا توصیه می‌کنم، از پدرم تقاضا می‌کنم ضمن سرپرستی فرزندم سرپرستی عیالم را نیز به عهده گرفته و هر طور که صلاح می‌دانند عمل کنند. در پایان متذکر می‌شوم که مبلغ پانصد تومان به برادرم علی بدهکارم. «خدایا، خدایا! تا انقلاب مهدی (عج) ، خمینی (ره) را نگهدار.» جنگ جنگ تا پیروزی. ۲۲/۰۱/۱۳۶۳. والسلام. فرزند شما حسین رحمانی



تاريخ : چهار شنبه 5 اسفند 1394برچسب:, | 16:28 | نویسنده : مهراد رحمانی |
نام حسین رحمانی
نام پدر عباس
نام مادر ربابه
محل شهادت جزیره مجنون

 

بیوگرافی
رحمانی، حسین: دهم شهریور ۱۳۴۳، در روستای رحمت‌آباد از توابع شهر بوئین‌زهرا به دنیا آمد. پدرش عباس، کارگر بود و مادرش ربابه نام داشت. تا دوم راهنمایی درس خواند. سال ۱۳۶۲ ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. هشتم اردیبهشت ۱۳۶۳، در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به دست، سر و پا، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای شهر قزوین واقع است.
 

 

محل تولد بوئین زهرا - رحمت آباد تاریخ تولد ۱۳۴۳/۰۶/۱۰
محل شهادت جزیره مجنون تاریخ شهادت ۱۳۶۳/۰۲/۰۸
استان محل شهادت بصره شهر محل شهادت -
وضعیت تاهل متاهل درجه نظامی  
تعداد پسر ۱ تعداد دختر ۰
تحصیلات دوم راهنمائی رشته -
عملیات   سال تفحص  
محل کار   بنیاد تحت پوشش  
مزار شهید قزوین - قزوین


تاريخ : چهار شنبه 5 اسفند 1394برچسب:, | 16:20 | نویسنده : مهراد رحمانی |

بسم الله الرحمن الرحیم. «بسم الله و بالله الحمدلله اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له و اشهد ان محمداً رسول الله و اشهد ان امیرالمؤمنین علیاً ولی الله». با درود به رهبر کبیر انقلاب و به همه‌ی شهدا و مجروحین. سلام به پدر و مادر عزیزم. دلم خیلی می‌خواهد در این لحظه‌ی آخر عمرم، یک بار دیگر هم که شده، محاسن سفید پدرم را ببوسم و مادر مریض خود را در بغل بگیرم. پدر و مادر پیر و ناتوانم! هر دوی شما را به خدا می‌سپارم. خدمت برادرم: برادرم! الآن که این وصیت‌نامه را می‌نویسم، وقتی نام شما را بُردم، چشمهایم اشک آلود شد؛ زیرا شما مسؤولیت‌ات زیاد شده و سختی‌های فراوان دامن‌گیرت می‌شود. شما زحمات زیادی برای من کشیده‌ای و من فراموش نمی‌کنم. برادرم! به همسرت بگو هر چه از من بدی دیده است، مرا مورد عفو قرار دهد. کاش می‌توانستم در ساعت آخر عمرم برادرزاده‌ام را ببوسم. خدمت همسرم، «ناهید عرفانی»: را ترک کنی؛ البته تا ۴۰ روز صبر کن و بعد از ۴۰ روز آزاد هستی. از همه‌ی مسلمانان خواهش می‌کنم که بر سر قبر من قاب «آلومینیم» نگذارند و در کمال سادگی باشد؛ چرا که قبر شهید «رجایی» این چیزها را ندارد. باید حزب‌الله مرا تشییع کند و حزب‌الله است که باید درباره‌ی قبر من و مجلس من و سایر چیزها تصمیم بگیرد. باید نماز‌جمعه رفته‌ها تابوت مرا به دوش بگیرند. جنازه‌ی من فقط از بسیج ـ آن خانه‌ی حزب‌الله ـ تشییع شود و هیچ اُرگانی نباید از خون شهدا سوء استفاده کند. نماز مرا امام جمعه‌ی محترم بخواند و جلوی تابوت من حرکت کند و در اطراف تابوت من، عکس رهبر انقلاب و امام جمعه‌ی محترم نصب شود. ای حزب‌الله! زیرک باشید که شهید مال شماست. مواظب باشید که از شما نگیرند و از آن بهره‌برداری سوء نکنند. خواهران مهربانم! شما را دوست دارم. از شهادت من نگران نباشید. زندگی شیرین خود را ادامه بدهید؛ ولی با هدف. غلام جان! ای کاش می‌بودم و عروسی شما را می‌دیدم؛ ولی در راه خدا این نبودن‌ها اشکال ندارد. غلام جان! مواظب باش که بهترین راه و بهترین خط را انتخاب کرده‌ایم. خداحافظ. عیسی طاهرخانی



تاريخ : چهار شنبه 5 اسفند 1394برچسب:, | 16:13 | نویسنده : مهراد رحمانی |
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

.: Pichak :.